امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

گل خونه ما

امیرحسین و پشت بام

      پسرم اینقدر باغبانی دوست داره که شبها هم گلها را آب میده. انشاالله بزرگ بشی تمام گلهایی که بابایی با عشق می کاشتند و شما با عشق میکندی و میشکستی را جبران کنی.   ...
14 مهر 1392

یک صبح زیبا

امروز صبح امیرحسین جون ساعت 6:30 از توی اتاقش صدا میزنه : مامان مامان : بله. امیرحسین : بیا توی اتاقم. مامان در حالیکه رفته بالای سر امیرحسین : بله پسرم. امیرحسین : مامان خوابم میاد. مامان : خوب بخواب عزیزم . برات کتاب میخونم که بخوابی. امیرحسین : باشه کتاب بخون. مامان در حال خوندن کتابه که امیرحسین کتاب را از دست مامان میگیره و میگه : کتاب نخونیم با هم صحبت کنیم. مامان : چشم پسرم. در مورد چی صحبت کنیم؟ امیرحسین : در مورد تخم مرغ . مامان : تخم مرغ دو نوعه . یکی ماشینی که سفیده و یکی بومی که کرمی رنگه. امیرحسین : در مورد تخم مرغ پختن صحبت کن. مامان : تخم مرغ را به چند روش درست میکنند... امیرحسین : برام تخم مرغ درست ک...
7 مهر 1392

اولین روز پائیزی امیرحسین در 2 سالگی

اولین روز پائیز را با پارک شروع کردیم. اول مامان عسل توی بیمه دانا کار داشت و مثل همیشه امیرحسین با مادر و بابایی توی پارک بودند تا من کارم تمام بشه. ولی اینبار کار من توی بیمه خیلی طول کشید و امیرحسین جون هم حسابی به سلامتی پدربزرگ و مادربزرگش کمک کرده بود. اینقدر پیاده روی کرده بودند و دنبالش دویده بودند که وقتی من رسیدم بابایی بی حال زیر پل به دیوار تکیه داده بودند اینطوری: و اما مادر که در حال غش کردن بودند ولی چاره ای نداشتند و کنارت وسط خاکها ایستاده بودند چون امیرحسین جون میل به خاک بازی داشتند.   بعدا" من به مادر و بابایی گفتم برن توی ماشین تا خودم شما را بیارم. هزار تا ماجرا داشتیم تا اومدیم برسیم به ماشی...
1 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل خونه ما می باشد